دیشب ساعت 10 همسری رسوندیم راه آهن ... رفت، من و سعید هم برگشتیم خونه همسری،آخه بابایی اصرار کردند شب برگردم اونجا، تو راه برگشت گریه کردم ، سعید طفلی آهنگ گذاشته بود و آروم رانندگی می کرد ... منو رسوند و رفت، رفتم خونه صورتم رو شستم یکم صحبت کردیم و بعد خوابیدم صبح هم بابایی منو بردن خونه لباس عوض کردم و بعد هم رسوند سرکار... همین از صبح تا الانم یکی دوبار تلفنی با همسری صحبت کردیم ولی ز ظهر دیگه خبری ندارم که رسیده پادگان چکار کرده...
نظرات شما عزیزان: