javahermarket

آرامش
آرامش

دیشب ساعت 10 همسری رسوندیم راه آهن ... رفت، من و سعید هم برگشتیم خونه همسری،آخه بابایی اصرار کردند شب برگردم اونجا، تو راه برگشت گریه کردم ، سعید طفلی آهنگ گذاشته بود و آروم رانندگی می کرد ... منو رسوند و رفت، رفتم خونه صورتم رو شستم یکم صحبت کردیم و بعد خوابیدم صبح هم بابایی منو بردن خونه لباس عوض کردم و بعد هم رسوند سرکار... همین از صبح تا الانم یکی دوبار تلفنی با همسری صحبت کردیم ولی ز ظهر دیگه خبری ندارم که رسیده پادگان چکار کرده...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, توسط stoon |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.